زمزمه هامون

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حال بد» ثبت شده است

حال بد را نمیشود با هیچ چیز خوب کرد؛ جز آنچه که خود مسبب آن است!

مثلا حال بد آنکه چشم انتظار کسی است... یا مثلا حال کسی که دلتنگ کسی یا چیزی هست... حال بد کسی را که از دوری کسی میگرید فقط کسی می داند که از کسی دور افتاده است.

گاها حال بد را نمیشود توضیح داد، نمیشود گفت، نمیشود شنید و گاهی نمیتوان دید. حال بد وقتی بدتر میشود که نتوان با هیچ چیز آن را از یاد برد...نتوان فراموش کرد حتی برای زمان کوتاهی، گاهی هر چقدر هم که میخواهی خود را به کوچه ی علی چپ بزنی باز هم یک چیزی در "تو" وجود دارد که مانع از فراموش کردنش میشود...

گاهی حال بد را نمیشود فراموش کرد...حال بد را "باید" تجربه کرد، باید حس کرد و با تمام وجود لمس کرد و آنوقت است که تازه متوجه میشوی حال بد با هیچ چیز خوب نمیشود. خوب نمیشود مگر اینکه "او" باشد... باشد... و آن زمان است ک حال بد در تو التیام میگیرد. اما این حال بد تو هیچ وقت فراموش نمیشود. گویی در جانت رخنه کرده و بند بند وجودت را با خود درآمیخته. زیرا سلول به سلول بدنت آن را حس کرده... دیده... چشیده و اما تو هیچ وقت نمیخواهی که او بفهمد، حس کند! که مبادا "او" هم حس کند... ببیند... بچشد. که مبادا "او" هم حالش بد شود...

و این را خوب میدانی که... حال بد "تو" مختص توست... مختص کسی است که طعم تلخ انتظار را چشیده... کسی که با تمام بد بودن این حس وحال بازهم "منتظر" است...!


نویسنده:سهیلا

  • الف تا ی