زمزمه هامون

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حامد gelofen400» ثبت شده است

قبلا ها اینطوری بود یعنی بچه تر که بودم چشمام رو می بستم آرزو می کردم. چشم هام شب می شد و ستاره هایش آرزوهایم که دنبال هم دور می زدند. فقط هم به جشن تولد و شعله زرد پزون ربط نداشت هروقتی که تنها می شدم, چشمام رو می بستم و آرزوهام رو دوره می کردم 

یک یونیکورن داشتم که منو می برد زیرِ ماه, یک کوالا داشتم که کلی دلش مثل من بغل می خواست وقول میدادم نیمی از روزم رو بغلش بگیرم و باهاش از دلبرانه هام بگم و اون خس خس بخنده. یا اینکه یک خونه ی آجرنما داشته باشم, نه خیلی بزرگ، نقلی جمع و جور با یک حیاط که با ده تا پله از اتاق جداشده باشه و یک حوض مربعی با کاشی های فیروزه ای و درخت توت و گردو و انگور داشته باشه.

دوباره چشمام رو می بندم ببینم چی از قلم افتاد... بچه اولم دختر باشه ازون مو شلاقی های شیطون که به دنیا میان با کلی موی مشکی شایدم طلایی ،سفید با چشم های طوسی که کل تهران رو بشه باهاش گشت و درگوشش عاشقانه گفت و عاشقش موند برای ابد. بچه دومم یک پسرِ نه چندان آروم، که بلدش کنم که دل هیچ موجودی را نشکند و آدم ها از زیر بته بار نمی آیند.

حالاها اصلا چشمم را نمی بندم باز نگه می دارم, می خندم و آرزو می سازم و آرزو می کنم. حالا یک آرزو برایم مانده؛ آرزو می کنم یک دلبر که آرامش کنم و آرامم کند. شب های سه شنبه کنار درخت توت بنشینم و از شاعرنگی هام بگم از اینکه آرزوهایش در آرزوهایم جابگیرد و براوردشان کنم تا قهرمانش بمانم. آنقدر عاشقش بمانم که پای هم پیرشویم و آن وقت ها وقتی بخواهد تب کند من بمیرم و ناراحت که شوم او اشک بریزد.

مثل همان آرزویی ست که تمام آرزوهایم برآورده شود. 

دنبال آرزوی دنباله دار می گردم تا ستاره ام را برگرداند. 


نویسنده: حامد gelofen400

  • الف تا ی