زمزمه هامون

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رادیوبلاگیها» ثبت شده است

میگن تو یه وقتای خاصی هر چی که از خدا میخوای بهت میده, میگن تو یه شبایی خدا صدای دل بنده هاشو بیشتر از هر وقت دیگه ای میشنوه...

خدا فرشته هاشو میفرسته این پایینا پیش ما آدما... فرشته هام همه اون چیزایی که ما میخوایمو همه آرزوهایی که به زبون میاریم, همه خواسته هایی که تو دلمون میمونه و هیچوقت اجازه به زبون آوردنشو به خودمون نمیدیم رو به خدا میگن. خدام اون چیزی روکه به صلاح ما باشه رو برآورده میکنه, آرزو های بزرگ و کوچیکمون که هر کدومشون یه جور دلخوشی بهمون میدن.

من از خدا میخوام هیچوقت آرامش از زندگیامون نره... هیچوقت بخاطر ترسامون مجبور به انجام دادن هیچکاری نباشیم... هیچوقت اونطوری زندگی نکنیم که وقتی جلو آیینه رفتیم از دیدن چهره مون خجالت بکشیم. من از خدا میخوام دنیامون پر بشه از خوشی, از لذت ,از مهربونی های بی دلیل که گاهی اوقات یادمون میره که ما ادما در عین شباهت هامون چقد از هم فاصله میگیریم و باهم بد میشیم ,چقد بی دلیل همدیگه رو میرنجونیم.

خدا صدای همه ما رو میشنوه و از ته دل هممون خبر داره... یه امشبو بیایم به چیزای خوب فکر کنیم؛ بیایم به خاطر حرفایی که تو دلمون مونده ،به خاطر خودمون، بخاطر ادمایی که دوسشون داریم ،آرزو های خوب بکنیم ،بیایم برای هم دیگه امن یجیب بگیم؛ میگن دعاهایی که واسه بقیه میکنی زودتر مستجاب میشه! امشب من واسه همه آرزو دارم که به آرزوهای کوچیک و بزرگشون برسن. خدام "حتما" به دل من نگاه میکنه...


نویسنده: سهیلا

  • الف تا ی

می خواهم برایت بنویسم ... برای تو ...

 تو چقدر شبیه آن نبودهایی بودی ، در یکی بودهای قصه های مادرم...

من وابسته تویی شدم که نبودی....

و رویای هرشبم تا امروز

قهوه و بی خوابی و آرزوی تو...

گذشت و گذشت و گذشت،  تو نبودی...

نبودنت هایت  به من آموخت 

نباید وابسته شد...

نباید قهوه نوشید قبل از خواب...

و نباید و نباید و نباید آرزو کرد...

.

.

.

امشب شب آرزوهاست ...

مقاومت کافیست...

قهوه ام هم دم کشید ...

بروم تماشا کنم تبدیل شدن آرزوهایم را به تو...


نویسنده: فراز نبیی

  • الف تا ی

قبلا ها اینطوری بود یعنی بچه تر که بودم چشمام رو می بستم آرزو می کردم. چشم هام شب می شد و ستاره هایش آرزوهایم که دنبال هم دور می زدند. فقط هم به جشن تولد و شعله زرد پزون ربط نداشت هروقتی که تنها می شدم, چشمام رو می بستم و آرزوهام رو دوره می کردم 

یک یونیکورن داشتم که منو می برد زیرِ ماه, یک کوالا داشتم که کلی دلش مثل من بغل می خواست وقول میدادم نیمی از روزم رو بغلش بگیرم و باهاش از دلبرانه هام بگم و اون خس خس بخنده. یا اینکه یک خونه ی آجرنما داشته باشم, نه خیلی بزرگ، نقلی جمع و جور با یک حیاط که با ده تا پله از اتاق جداشده باشه و یک حوض مربعی با کاشی های فیروزه ای و درخت توت و گردو و انگور داشته باشه.

دوباره چشمام رو می بندم ببینم چی از قلم افتاد... بچه اولم دختر باشه ازون مو شلاقی های شیطون که به دنیا میان با کلی موی مشکی شایدم طلایی ،سفید با چشم های طوسی که کل تهران رو بشه باهاش گشت و درگوشش عاشقانه گفت و عاشقش موند برای ابد. بچه دومم یک پسرِ نه چندان آروم، که بلدش کنم که دل هیچ موجودی را نشکند و آدم ها از زیر بته بار نمی آیند.

حالاها اصلا چشمم را نمی بندم باز نگه می دارم, می خندم و آرزو می سازم و آرزو می کنم. حالا یک آرزو برایم مانده؛ آرزو می کنم یک دلبر که آرامش کنم و آرامم کند. شب های سه شنبه کنار درخت توت بنشینم و از شاعرنگی هام بگم از اینکه آرزوهایش در آرزوهایم جابگیرد و براوردشان کنم تا قهرمانش بمانم. آنقدر عاشقش بمانم که پای هم پیرشویم و آن وقت ها وقتی بخواهد تب کند من بمیرم و ناراحت که شوم او اشک بریزد.

مثل همان آرزویی ست که تمام آرزوهایم برآورده شود. 

دنبال آرزوی دنباله دار می گردم تا ستاره ام را برگرداند. 


نویسنده: حامد gelofen400

  • الف تا ی

بلندی... اوج... فراز هم که باشی باور کن که گاهی زندگی در همین پایین زیباتر است... وقتی سفره ی عشق بر همین زمین پست پهن است و عطر نفس پدر و مادرت اکسیژن هوایش... آرزو میکنم در فراز و نشیب زندگیت، رزق این سفره توان جانت باشد و هوای این نفس، حوای زندگیت... آرزو میکنم بهار، شکوفه باران کند زندگیت را و صفا و طراوت وتازگیش بتکاند غبار این تنت را... من از این سفره ی عشق نه سیب میخواهم و نه سبزه و نه سنبل. من برایت ماهی قرمز کوچکی را کنار میگذارم که دلت خانه زندگیش شود ومهرت بقای عمرش... آخر میدانی؟ ماهی قرمز ها قدرتی دارند که هیییچ کس ندارد،آن ها قدرت فراموشی زوووود هنگام بی لطفی دنیا را دارند, به نظر من هر کسی باید این ماهی قرمز های کوچک را در دلش بزرگ کند برای فراموشی زود زود زود غم و ناراحتی و غصه این دنیا 

وتابستان این سال را برایت پر از شور و هیجان و گرمای زندگانی میخواهم، نه از آن گرما که موجب تپش جانت شودو عرق خستگی جبینت... 

و اما پاییز... پاییز و پاییز و پاییز؛ فصل عشق و عشاق و تنهایی و خدای فصل ها... آرزو میکنم که گرمای دستان یار مرحمی باشد بر سوزش تنهایی این باد... عاشق که باشی حتی برگ ریزان آن حکم شکوفه باران را برایت دارد و خش خش طلایه دارانش بهترین سمفونی دو نفره قدم زدن هایت... تنها که باشی سوزشش بهانه در خانه ماندن و خلوت گزیدنت. میبینی؟ پاییز به فکر همه است، در همه چیز، با همه کس... بیخود که خدا نخواندمش، من برایت پاییزی دوست داشتنی که خااااص خودت است با عطر نرگسی که به همراه دارد آرزو میکنم 

و اما زمستانش... من برایت آرزو میکنم که خوبی ها، خاطرات ناب، لبخند ها و دلخند ها را با سرمای این فصل بخشکانی در دلت،که جرعه امیدی و خاطر لبخندی شود برای روزهای نه چندان... و هر دانه برف آمینی باشد بر روی سرت و به نظاره کوچ نگرانی های مرغ مهاجر دلت بنشینی و تو باشی و بهار و تابستان و پاییز و زمستان سال های بعد با موفقیت های بزرگ و رویای به حقیقت پیوسته... 

شاید نباید این سال را به " تو " تبریک بگویم، من دوست دارم به این سال " تو" را تبریک بگویم که چشمش به جمال فراز این دنیا روشن شده... و بهترین عیدی را از روزگار برگیری و وفق مراد برچینی و در کنج دل نهی.


نویسنده: فراز نبیی

پ.ن: فایل صوتی این پست را در ویژه برنامه ی سیزده بدر رادیوبلاگیها بشنوید.

  • الف تا ی